مادر بزرگـــــم همیشه میگفت :
قلبت که بی نظم زد ،
بدون که عاشقی ...
اشکت که بی اختیار سرازیر شد ،
بدون که دلتنگی ...
شبت که بی خواب گذشت ،
بدون که نگرانی ...
روزت که بی شو ق آغاز شد ،
بدون که نا امیدی ...
سینت که بی جا آه کشید ،
بدون که پُرحسرتی ...
دلت که بی دلیل گرفت ،
بدون که تنهائــــــی ...
امروز تو نیستی مادربزرگ ، امّا ...
اما من به همه ی اون حرفات رسیدم !
ایکاش قبل ِرفتنت ،
چاره ی این و قتایی که
برام پیش بینی کردی
رو هم میگفتــــــی ...
یه وقتایی هست تو زندگی که یه شک عمیق تو دلت جوونه میزنه...
و به قول مصطفی مستور در کتاب روی ماه خداوند را ببوس این راه بدی نیست اما ایستگاه بدیه...
اما کافیه فقط وایسی و هیچکاری نکنی ،
حتی نمیخواد خودتو سرزنش کنی ،
نمیخواد جلوی فکر کردنتو بگیری که ای وای دین و ایمونم رفت...
فقط وایسا و نگاه کن ...
خودش درست میشه ،
که اینجاست فطرت خداجوی انسانها خودشو نشون میده.
میتوان زیبا زیست...
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم ،
نه چنان بى مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها میگذرند گرم باشیم پر از فکر و امید... َ
عشق باشیم و سراسر خورشید...
پرم از بغض ...
بغض هایی که نمی شکنند ...
بغضهایی که همانند جلادی گردنم را گرفت اند...
پرم از بغض هایی بی رحم ...
خدایا این همه بغض روزه را باطل نمیکند؟
کـــــاش باران بگیرد...
کـــــا ش شیشـــــه بخــــــــــار کند...
و من همه ی دلتنگی هایم را رویش " هـــــــــــا " کنــــــــــم...
و با گوشه ی استینـــــم همه را به یکبـــــاره پاک کنم.