سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :40
بازدید دیروز :2
کل بازدید :25562
تعداد کل یاداشته ها : 30
103/9/12
3:1 ع

مامان گفت: دخترم سفارشم که یادت نمیره؟ خیالت  راحت مامی ذخیره شد. بعد از اینکه جذوه های درسی رو از کتاب فروشی تهیه کردم ، سراغ سفارش مادرم رفتم. داشتم از خیابان رد میشدم که خانمی بچه در بغل توجه منو به خودش جلب کرد، تازه از خرید برگشته بود! اینو میشد از تره بار و پلاستیکهای متنوع همراهش حدث زد.... باشنیدن جیغ وداد شدیدی به خود اومدم!! خدای من چی شده ؟ اونچه رو که میدیدم باور نمی کردم. زن وسط خیابان توسط موتور سواری کشیده، وموتور سوار زور میزد که کیف زن رو از دستش دربیاره، دسته های کیف به دور پای بچه تاب خورده بود و زن سعی میکرد پاهای بچه اش رو آزاد کنه... بی اختیار به طرف زن دویدم و سعی کردم کمکش کنم، که یهو دیدم ماشینی جلو موتور ترمز کرد وموتور سوارها نقش زمین شدند وبا یک حرکت سریع دو باره سوار موتور شدن و جیم زدن ،انگار برای این کار دوره دیده بودن. شکر خدا زن وبچه آسیب جدی ندیده بودن . راننده ماشین هم که جوانی 20 ساله بود خانم و بچه رو به بیمارستان رسوند و از من هم خواهش کرد که به عنوان شاهد با اونا برم. تو راه بیمارستان که بودیم به پدرم زنگ زدم و اونو از ماجرا مطلع کردم . پدر به سرعت خودشو به بیمارستان رسوند. بعد از تشکیل پرونده شکایت به همراه پدرم به خانه رفتم.تا قبل از این ماجرا، فکر میکردم که اونچه تو فیلمها میبینم واقعیت ندارد. تا الأنش هم وقتی میخوام جایی برم مادرم گوشزد میکنه که ...آرتیست بازی نکنم! اما من که کاری نکردم درحقیقت اگه اون پسر جوان وشجاع نبود معلوم نمیشد چی به سر اون زن و پسرش او مده بود.